صدای در کمد آمد و یک توپ افتاد بیرون. مامان گفت: امین جان پسرم می خواهی بروی بیرون فوتبال؟ تکالیفت را انجام دادی؟ امین گفت: بله مامان. با رضا قرار داریم ساعت چهار بروم در خانه شان که به زمین فوتسال برویم. مامان گفت: هنوز که چند دقیقه مانده به چهار. امین جواب داد: می خواهم زودتر بروم که بدقولی نشود.
امین خداحافظی کرد و رفت جلوی در خانه رضا. خیلی خسته بود. روی سکوی جلوی در نشست. تعدادی مورچه انگار از چیزی مراقبت می کردند. موجودات کوچولوی زرد رنگ. با دقت به آنها نگاه کرد. خیلی دلش می خواست از آنها بپرسد که اینها چی هستند؟ کم کم پلک ها روی هم آمد و خوابش برد. دید یک مورچه بزرگ او را صدا می زند. امین، آهای امین! جواب داد. بله. تو داری با من حرف می زنی؟
مورچه گفت: بله. مگه چیه؟ امین گفت: شما ها اینجا چی کار می کنید؟ مورچه گفت: از این بچه ها نگهداری می کنیم و به آنها غذا می دهیم.
– چقدر کوچولو هستند. اینها بچه چی هستند؟
– به این موجودات زرد رنگ کوچولو، شته می گویند. پدر و مادرهای آنها رفته اند سر کار.
– عجب! یعنی اونها هم توی اداره کار می کنند؟
– نه بابا! آن درخت را می بینی؟ هر روز ما مورچه ها، شته ها را می بریم روی برگها و کار شته ها این است که تا زمانی که هوا تاریک شود، شیره های برگها را می مکند و جمع آوری می کنند. ما با آنها دوست هستم و بچه های آنها را نگه می داریم و به آنها غذا می دهیم.
این بچه ها امانت هستند و مواظب هستیم که یک وقت از حمله حشرات دیگر آسیب نبینند. دلمان می خواهد امانت دارهای خوبی باشیم. شته ها هم هر روز برای تشکر، از آن شیره های درختان را به ما می دهند.
با صدای باز شدن در، امین از خواب پرید. رضا گفت: سلام. خواب بودی؟ امین گفت: سلام رضا. چند دقیقه زودتر آمدم و خوابم برد، خواب هم دیدم. بیا برویم توی راه برایت تعریف می کنم.