ببعی به همراه پدر و مادرش در یک ده کوچک و سرسبز زندگی میکرد.
ببعی دوستی به نام بزبزک داشت.
آنها هر روز با هم بازی میکردند.
ببعی و بزبزک دویدن در چمنها را خیلی دوست داشتند.
یک روز با هم قرار گذاشتند تا رودخانه با هم بدوند.
هر دو خیلی تلاش کردند، ولی ببعی زودتر از بزبزک رسید.
شروع کرد به بالا و پایین پریدن و خوشحالی کردن.
ولی… ولی… چرا صدای زنگولهاش نمیآمد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ زنگوله صبح به گردنش بود.
وقتی با مادر خداحافظی میکرد، تا سرش را تکان داد صدای زنگوله را شنید. اما حالا زنگوله نیست.
ناراحت و غمگین شد. بزبزک که ناراحتی او را دید گفت: اینکه ناراحتی ندارد. به مادرت بگو آن را به من قرض دادی. بعدا فکری برایش میکنیم.
ببعی گفت: نه. من نمیتوانم راستش را به پدر و مادرم نگویم. باید فکر کنم که چه کاری باید بکنم.
ببعی و بزبزک کنار مسیر نشستند.
ناگهان فکری به ذهن ببعی رسید.
ببعی گفت: همهی مسیری که آمدم را به دنبال زنگولهام میگردم. چون صبح که خداحافظی کردم در گردنم بود. معلوم میشود در مسیر که آمدیم از گردنم افتاده.
بزبزک فهمید پیشنهاد اشتباهی کرده. به ببعی گفت: من هم کمکت میکنم.
بالاخره بعد از گشتن زیاد، زنگوله را در میان سبزههای کنار راه پیدا کردند.
خوشحال به خانه برگشتند.
پدر و مادر ببعی وقتی متوجه این کار شدند، خیلی او را تشویق کردند.
نویسنده: خانم کوثر سادات آل طاها