در یکی از روستاهای کوچک و خوش آب و هوا در دامنه کوه،کشاورز پیری زندگی میکرد.
او یک زمین کشاورزی کوچک و چند مرغ و یک خروس داشت.
پیرمرد هر روز صبح با صدای خروس از خواب بیدار میشد و شروع به کار میکرد.
یک روز خروس با خودش فکر کرد که چرا باید همیشه زودتر از بقیه بیدار شود و قوقولی قوقو کند تا آنها بیدار شوند؟
او هم دوست داشت مثل بقیه بیشتر بخوابد.
برای همین تصمیم گرفت از فردای آن روز دیرتر از خواب بیدار شود.
صبح روز بعد، خروس وقتی از خواب بیدار شد، دید پیرمرد هنوز مشغول به کار نشده است.
خروس نگاهی به تخم مرغهایی که هنوز در لانه بود، کرد و با ناراحتی گفت: اگر پیرمرد خواب نمانده بود؛ الآن تخم مرغها برای فروش آماده شده بودند.
نگاهی به ظرف دانه خودش انداخت که خالی بود. شکمش شروع کرد به قار و قور کردن.
کمی بعد کشاورز پیر بیدار شد و با تعجب نگاهی به آسمان کرد، دید که خورشید بالا آمده. با خودش گفت: نکند گوشهایم نمیشنوند؟
من که هر روز با صدای خروس بیدار میشدم. ای وای! نکند خروسم مریض شده. باید به خروس سر بزنم.
نگاهی به ساعت انداخت. با عجله از جا پرید و گفت: وای! امروز قرار بود مش رحیم برای خرید محصول بیاید. حتما تا حالا آمده و چون من خواب بودم؛ رفته.
پیرمرد بیچاره شروع به جمع کردن تخم مرغها کرد و کارها را یکی یکی انجام داد. ولی چون دیر از خواب بیدار شده بود کارهای آن روز تمام نشد.
خروس که حال پیرمرد را دید، خیلی خجالت کشید.
فهمید چرا تمام این اتفاقات افتاده است.
او به خاطره انجام ندادن وظیفهاش باعث شده بود که کارهای پیرمرد عقب بیفتد.
از فردای آن روز خروس هر صبح، زودتر از بقیه بیدار میشد، بالای پرچین میپرید و با صدای بلند همه را بیدار میکرد.
نویسنده: خانم کوثر سادات آل طاها