سارا از مهد کودک به خانه آمد.

تکلیف نقاشی ه­ایش را زود انجام داد که برای روز بعد آماده باشد.

 قراربود فردا با شکل­های هندسی، نقاشی­های مختلف بکشند.

سارا همان­طور که دفترش را می ­بست، گفت: «خب! حالاهمین‌جا بمانید تا فردا با شما نقاشی­ های قشنگی بکشم. راستی چهارگوش­ جان!

شما مراقب سه گوش و دایره باش!».

سارا که منتظر بود مادر برای نهار او را صدا کند، چشم­هایش را بست و به صندلی تکیه داد.

با خودش گفت :«خب فردا با این شکلها چه چیزاهایی بکشم؟»

تو ذهنش چیزهای مختلفی آمد.

 پنجرۀ اتاق باز بود. یک دفعه بادی وزید و دفتر را ورق زد.

دایره شروع کرد به قِل خوردن و راه افتاد. او به سرعت، با باد حرکت می ­کرد. صفحۀ اوّل که تمام شد، به صفحۀ بعد رفت.

 چهارگوش که داشت چرت می­ زد، از خواب پرید و گفت:« دایره جان! کجا می­ روی، بمان!»

دایره گفت: « نمی ­توانم، دارد باد من را می ­برد».

 چهارگوش دوید دنبالش و به سه گوش گفت: «تو همین‌جا محکم بمان، یک وقت با باد جایی نروی!»

سه گوش گفت: «خیالت راحت! من آن بیدی نیستم که با این بادها بلرزد. می ­دانی که من از شما دوتا محکم­تر هستم».

دایره پیش خودش گفت: «حالا که دارم به زورِ باد می ­روم، خوب هست که توی هر صفحه، یه نقاشی از خودم به جای بگذارم».

در یک صفحه خورشیدِ زرد و درخشان شد. در صفحۀ بعد، سر یک آدم با دایره درست شد، «چشم ­چشم، دو ابرو، دماغ و دهن، یک گردو!» راستی یک جا هم گردو شد. توی یک صفحه، چشم یک پرنده بود . بعدش شد یک پرتقال و همین­طور شکل­های مختلف از او به جا ماند.

سی دی، میز و بیسکویت و چیزهای دیگر.

طفلک چهارگوش که نمی­توانست مثل دایره، تند و سریع باشد، می­دوید تا به او برسد.

 دایره به چهار گوش گفت: «تو هم  می­تونی مثل من توی هر صفحه یه شکل بسازی».

چهارگوش درحال دویدن گفت:

«راست می­گی. بذار ببینم! اینجا شدم فرش، یه فرش رنگارنگ و زیبا، حالا تلویزیون، یه میز چهارگوش که روی اون، کلی خوراکی خوشمزه است. صفحۀ بعدی پنجرۀ یه خونه، حتی می‌تونم باند فرودگاه بشم،وای چقدر هواپیما».

آن­قدر رفتند و شکل­های مختلف شدند، تا سرعت باد کم شد وبالاخره توی صفحۀ آخر با تمام شدن باد، دایره ایستاد. چهارگوش هم بعد از مدتی به او رسید. او برای اینکه دایره دوباره قِل نخورد، او را درون خودش جا داد.

چه جالب! توی صفحۀ آخر دو تایی باهم یک پیتزا شدند داخل جعبه.

 از پشت جلد به اول دفتر برگشتند؛ همان­جا که سارا آنها را کشیده بود.

سه گوش صاف صاف ایستاده بود.

چهار گوش و دایره هم سرجای خودشان رفتند.

سه تایی مشغول  فکرکردن شدند که سه گوش توی دفتر، چه چیزهایی می توانست بشود. شاید نوک همان پرنده­ای که دایره چشمش شده بود، سقف یک خانه، وای یک تکه از پیتزا! و کلّی چیزهای دیگر که می ­شود با سه گوش کشید.

مامانِ سارا صدایش زد و گفت:«سارا جان! نهار حاضر است بیا دخترم».

اما جوابی نشنید. وارد اتاق شد و سارا را که خوابش برده بود آرام تکان داد.

سارا بیدار شد و خوشحال از اینکه کلی شکل برای نقاشی فردا پیدا کرده، خوابش را برای مادر تعریف کرد.  

نویسنده: خانم زینب شهسواری

تصویرگر: خانم عاطفه شهسواری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *