علیرضا نیم خیز و دست به زانو منتظر یه پاس طلایی نزدیک دروازه ایستاده بود. دروازه که نمیشه گفت، چهار تا آجر که دو به دو روی هم و با فاصله کمتر از یک متر روی زمین گذاشته شده بودند برای گل کوچیک.

بالاخره یکی از هم تیمیها توپ پلاستیکی دو لایه رو از زیر پای بچه های تیم حریف در آورد و یه پاس گل جانانه به علیرضا داد و اون هم چرخید سمت دروازه تا گل بزنه که یه ضربه شدید رو حس کرد و نقش زمین شد. بهادر بود که برای گرفتن توپ اومده بود و برخوردش با علیرضا اونو نقش زمین کرد و هم بهش صدمه زد هم فرصت یه گل قشنگ رو ازش گرفت. بازی با همه کش و قوس هاش بالاخره تموم شد و بچه ها رفتن سمت خونه هاشون اما علیرضا توپو زد زیر بغلش و با کلی فکر و خیال و ناراحتی، لنگان به طرف خشکشویی پدرش رفت. این کار هر روزش بود که میرفت مغازه کمک پدرش. سرگرم تمیز کردن لباساش و تعریف کردن ماجراهای مدرسه شد که دید پدر بهادر از راه رسید. اول به آقا صادق و بعد به علیرضا سلامی کرد و در ادامه همچنان که احوال پرسی میکرد دست برد توی کیسه بزرگی که همراهش بود. پرده حریر سفیدی در آورد و گذاشت روی پیشخوان و گفت: “دستاتونو میبوسه آقا صادق، خانمم خیلی سفارش کرده مراقب باشید پاره و خراب نشه” آقا صادق در حالی که پرده رو برانداز میکرد گفت خیالتون راحت، 3 روز دیگه آماده است. بعد هم خطاب به علیرضا گفت، یه قبض برای آقای مظفری بنویس پسرم.

علیرضا که فکر میکرد بهترین فرصت برای تلافی به وجود اومده قبض رو صادر کرد و از روی نقطه چین جدا کرد و داد به آقای مظفری و بعد ذوق زده به پدرش گفت: بابا من میذارمش تو ماشین. آقا صادق گفت: بذارش توی سبد سفیده که برای پارچه های ظریفه، ماشین داره کار میکنه، کارش که تموم شد همه لباسای اون سبد رو بذار داخلش صدام کن بیام روشن کنم.

همه فکر علیرضا انتقام بود. چشمی گفت و رفت نشست روی یه نیمکت کهنه روبروی ماشین لباسشویی بزرگی که گوشه خشکشویی جا خوش کرده بود.

خیره شد به چرخش لباسها تا کار دستگاه تموم بشه. انقدر توی اون وضیت موند تا پلکهاش سنگین شد و همونجا روی نیمکت خوابش برد. خواب بدی دید و وحشت زده فریادی کشید و از جا پرید. هشیار که شد دید هوا تاریک شده و آقا صادق در حال جمع کردن وسایلشه تا کم کم کرکره رو پایین بکشه. لبخندی زد و گفت: اینطوری میخواستی کمکم کنی؟ پاشو بریم مادرت منتظرمونه. علیرضا که هنوز قلبش تند میتپید و صورتش خیس عرق بود، چشمهای حیرت زده ش رو با پشت دست مالید و پشت سر پدرش به سمت منزل راهی شد.

آخر شب هر چقدر تلاش کرد خوابش نبرد. مدام میترسید خوابی که عصر دید تکرار بشه. به سیم آخر زد و رفت کنار پدرش نشست که جلوی تلویزیون لم داده بود و فوتبال تماشا میکرد. آقا صادق درحالی که با دندونهای جلوییش داشت تخمه آفتابگردان میشکست گفت: چی شده گل پسر؟ پات درد میکنه هنوز؟ میخوای بگم مادرت پمادی چیزی بزنه دردش کم بشه؟

علیرضا گفت: تا چشمهامو میبندم احساس میکنم پرده خونه آقای مظفری میخواد خفه ت کنه. آقا صادق زد زیر خنده و بلند-بلند خندید و گفت: آخه چرا؟ مگه چکارش کردم؟ علیرضا که از خنده پدرش عصبانی شده بود و انتظارش رو نداشت گفت بابا دارم جدی حرف میزنم. خوابشو دیدم. مادر که صدای خنده پدر و خشم پسر رو شنیده بود از توی آشپزخونه با یک ظرف میوه وارد شد و گفت: خواب چی دیدی پسرم؟

نگاه علیرضا رفت سمت مادر و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: امروز توی گل کوچیک، بهادر عمداً روی پام خطا کرد تا به تیمشون گل نزنم، هنوز جاش درد میکنه. بعد از ظهر که باباش پرده خونه شون رو آورد تا بابا براش بشوره، فکر کردم فرصت خوبیه تلافی کنم. میخواستم وقتی میندازمش ماشین باهاش لباس رنگی بندازم تا خراب بشه. یا گوشه ش رو بذارم لای در ماشین لباسشویی تا وقتی کار افتاد پاره بشه. اما خوابم برد. توی خواب دیدم آقای مظفری اومده به پرده دستور میده که بابا رو خفه کنه. پرده هم دور بابا میپیچه و مدام بهش میگه خائن، تو خیانت کردی… حالا هم که میخوام بخوابم تا چشمامو میبندم دوباره میبینمش

مادر جلوتر اومد، میوه ها رو روی میز گذاشت و نشست کنار علیرضا. دستی به سرش کشید و گفت خدا خیلی دوستت داره که فرصت گناهو ازت گرفته. علیرضا گفت چه گناهی؟ من فقط میخواستم تلافی کنم. مادر گفت: گناه خیانت در امانت. آقای مظفری پرده خونه ش رو به پدرت امانت سپرده بود و تو میخواستی خرابش کنی. علیرضا با حالتی بین خشم و شرم گفت: ولی بهادر منو عمدی زمین زد هم لباسم پاره و کثیف شد هم پام زخم شد هم نتونستم گل بزنم، من حق داشتم پرده خونشون رو خراب کنم. آقا صادق تازه خنده هاش تموم شده بود که گفت: میخواستی پرده آقای مظفری رو بندازی به جون من؟ و دوباره با صدای بلند خندید.

مادر گفت: عزیز دلم! اگه قرار باشه فقط امانت کسایی که در حق ما لطف کردن و دوستشون داریم خوب نگه داریم و توی امانت کسایی که ظلمی به ما کردن خیانت کنیم که مسلمون نیستیم. امام سجاد به کسی که درباره امانت ازشون سوال کرد گفتن: اگر قاتل پدرم -امام حسین علیه السلام- شمشیری که با آن پدرم را به شهادت رساند ، نزد من به امانت می گذاشت، آن را به صاحبش باز میگرداندم. میدونی یعنی چی؟ یعنی خطا توی فوتبال که هیچ، حتی اگر کار بدتری کرده بود این حقو نداشتی که توی امانت خودش یا پدرش خیانت کنی پسر قشنگم. حالا هم برو بخواب و بهش فکر نکن

صبح توی حیاط مدرسه، بهادر جلو اومد، سلام کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت: دیروز میخواستم توپو بگیرم ازت، لیز خوردم، نمیخواستم اونطوری بشه. پات که چیزی نشد؟ منو میبخشی؟ همونجا کینه ها از بین رفتند و بچه ها با هم آشتی کردند.

نویسنده: خانم یثنا رمضانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *