برگ همهی درختها ریخته بود و هوا خیلی سرد شده بود. از آسمان برف میبارید و زمین مثل یک عروس، لباس سفید پوشیده بود.
جیک جیکو سرش را از تخم بیرون آورد. چشمانش را باز کرد و دید مامان جیکو و بابا جیکو و ۳ تا برادرهایش بالای سرش ایستادهاند و از اینکه گنجشک کوچولویشان به دنیا آمده، خوشحال هستند.
یک روز صبح، وقتی جیک جیکو بیدار شد، دید هیچ کس در لانه نیست. خیلی گرسنهاش شده بود. یک نگاهی به آشپزخانه لانه انداخت اما هیچ چیز پیدا نکرد. با خودش گفت: «ای بابا! حالا چکار کنم؟»
همانطور که نشسته بود، یک دفعه چشمش به بقچه سفید پر از گندم و شادونه که زیر گلدان بود، افتاد. پرید به سمت بقچه، تا یک دل سیر غذا بخورد. بقچه را بازکرد. همین که خواست دستانش را نزدیک دهانش بیاورد یک صدایی شنید.
بقچه سفید بود که با صدای کلفتش داد می زد: «آهای، جیک جیکو، وایسا ببینم، چی کار داری میکنی؟»
جیک جیکو یک نگاهی کرد و دید بقچه سفید دارد با او حرف میزند. با تعجب پرسید: «تو داری با من حرف میزنی؟»
بقچه صدایش را صاف کرد و گفت: «بله! چی فکر کردی، تازه من با قناریها و کبوترها و طوطیها هم حرف میزنم.»
جیک جیکو گفت: «بگو ببینم چرا نگذاشتی از این گندم شادونهها بخورم؟»
بقچه سفید گفت: «مگر یادت رفته است که داداش دومی دیشب به تو گفته بود مراقبم باشی تا وقتی همه برادرها از مدرسه برگشتند، با همدیگر گندم شادونه بخورید؟»
جیک جیکو یک دفعه یادش آمد و از جایش پرید و گفت: «آخ آخ! عجب کاری داشتم میکردم. خوب شد به من گفتی بقچه جون.»
جیک جیکو سریع بقچه را بست و گذاشت سرجایش.
در همان لحظه بود که صدای مامان و بابایش آمد که با یک سبد دانه به خانه رسیده بودند. جیک جیکو با خوشحالی به سمت آنها دوید تا باهم برای غذا خوردن آماده شوند.
نویسنده: فاطمه ادیب زاده