لانه‌ی زاغی روی یک درخت بزرگ وسط جنگل بود و چند شاخه پایین‌تر خانم سنجاب هم روی همان درخت لانه داشت و همسایه‌ی زاغی بود.

خانم سنجاب تازه صاحب دو تا بچه‌سنجاب کوچولو شده بود.

صبح یک روز بهاری، خانم سنجاب از زاغی خواست، مراقب بچه‌هایش باشد تا برای پیدا کردن غذا به آن سوی جنگل برود. زاغی قبول کرد.

وقتی خانم سنجاب رفت زاغی برای بچه سنجاب‌ها شعرهای قشنگ خواند. ظهر گذشت و خبری از خانم سنجاب نشد. زاغی وقتی دید بچه‌سنجاب‌ها خیلی گرسنه شده‌اند و بی‌تابی می‌کنند، غذای خودش را آورد و به آنها داد.

نزدیک غروب زاغی که غذا نخورده بود، خیلی بی‌حال شد اما باز هم برای بچه سنجاب‌ها قصه‌های قشنگ تعریف کرد و برای آنها لالایی خواند تا بخوابند.

هوا کاملاً تاریک شده بود زاغی که خیلی خسته شده بود همان‌جا کنار بچه سنجاب‌ها خوابش برد.

خانم سنجاب که گرفتار رگبار بهاری شده بود بالاخره برگشت.

خانم سنجاب دید بچه‌ها خیلی خوب و راحت خوابیده‌اند و زاغی هم همان‌جا خوابش برده است.

خانم سنجاب مقداری غذا برای تشکر در لانه زاغی گذاشت، وقتی برگشت زاغی بیدار شده بود.

خانم سنجاب به زاغی گفت: «اون طرف جنگل رگبار بهاری گرفت و مجبور شدم تا تموم شدنش صبر کنم ممنونم که مراقب بچه‌هام بودی.» زاغی لبخندِ خسته‌ای زد و از خانم سنجاب خداحافظی کرد و به لانه‌اش رفت.

با دیدن غذاها در لانه‌اش خوشحال شد و پیش خودش گفت:« خانم سنجاب چقدر مهربونه، من که کار مهمی نکرده بودم، باید به همسایم کمک می‌کردم.» و شروع به خوردن غذا کرد.

نویسنده: خانم زینب عباسیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *