سارا کوچولو سه تا ماهی قرمز خوشگل و بامزه توی تُنگش داشت.

سارا اسم ماهی کوچک­تر را «وروجک»گذاشته بود. وروجک خیلی پر جنب و جوش بود. تند تند باله می­زد و این طرف و آن طرف می­رفت.

وروجک اوّلین بارش بود که سفرۀ هفت سین را می ­دید، او خیلی دوست داشت با بقیۀ وسایل سفره آشنا شود.

از پشت شیشۀ تنگ‌ به آنها نگاه می‌کرد و دهانش را باز و بسته می­ کرد.

نزدیک تحویل سال، وروجک مثل همیشه، مشغول ورجه ورجه بود. ناگهان  بالا پرید و دیگر داخل تنگ برنگشت. آخر او خیلی بالا رفته بود و نتوانست سر جایش برگردد. روی سبزه­ای که کنار تنگ بود، افتاد.

وای!  تا به حال بیرون آب نبوده است. نمی­ توانست نفس بکشد. بالا و پایین می پرید و کمک می­ خواست.

 وقتی  سین ­ها وروجک را دیدند، نمی­دانستند چه اتفاقی افتاده است. از همه بیشتر، دوستانش در آب، نگران بودند.

همگی به فکر چاره افتادند.

دوتا ماهی داخل تنگ کلی زور زدند که تنگ را به سمت سبزه هُل بدهند، ولی هر کار کردند نشد، تنگ تکان نمی­خورد. آب زیادی داخلش بود و زورشان نرسید که آن را جابه‌جا کنند.

از آن طرف هم سبزه تلاش می­کرد که وروجک را در یکی از بالا پریدن ها، به سمت تنگ بفرستد. اما کار سختی بود، خود وروجک هم باید همکاری می­کرد، اما او آن قدر کوچولو بود که نمی توانست کاری کند.

سنبل دست به کار شد. تا جایی که می­شد خودش را خم کرد تا بتواند او را بگیرد، اما قدش خیلی  بلند بود و نتوانست خودش را به ماهی کوچولو برساند.

سیر و سماق و سیب و سنجد که یک طرف سفره کنار هم بودند، با نگرانی زیاد، با هم فکر کردند که چه کار کنند. از آنها کاری بر نمی­آمد؛ ولی به فکرشان رسید که سکه­ ها شاید بتوانند به او کمک کنند.

 به سکه­ ها گفتند که خودشان را تکان بدهند. شاید با صدای آنها، خانوادۀ سارا متوجه وروجک بشوند. سکه­ ها شروع کردند و تا می­ توانستند خودشان را تکان دادند. سروصدایشان در سفره خیلی زیاد شد، ولی صدای تلویزیون آن قدر بلند بود که صدای آنها شنیده نمی‌شد.

دیگر همه داشتند نا امید می­شدند، وروجک هم همان طور بالا و پایین می پرید.

چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمانده بود،  سارا بلند شد تا قرآن را برای مادرش بیاورد.

به سمت سفره آمد، همۀ سین­ ها از آمدن او خوشحال شدند. بالاخره وروجک داشت نجات پیدا می­ کرد.

 سارا چشمش به  سبزه افتاد و وروجک را دید. باورش نمی­شد او روی سبزه بالاو پایین می پرد.

سارا جیغ بلندی کشید و گفت :«وای وروجک!!!»

پدر سارا از صدای بلند او با عجله کنارش آمد و وروجک را دید. زود او را برداشت و داخل تنگ انداخت. سارا دست پدر را گرفت و حسابی تشکر کرد.

خیال همه راحت شد و یک نفس آرام کشیدند. وروجک هم داخل آب فقط نفس می­ کشید و خدا را شکر می ­کرد که نجات پیدا کرده است.

بعد از اینکه حالش بهتر شد، سه تا ماهی قرمز کوچولو باله های هم را گرفتند و از خوش حالی حسابی چرخیدند و شادی کردند.

نویسنده: خانم زینب شهسواری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *