آقای فروشنده یک برچسب قیمت روی سرم چسباند و مرا گذاشت پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی.

هنوز چند ساعتی نگذشته بود که مامان احسان کوچولو آمد و مرا برای تولد احسان خرید.

من توی جعبه کادو شده، منتظر بودم تا احسان کاغذ کادوی مرا باز کند.

 بعد از فوت کردن شمع هفت سالگی، نوبت به باز کردنِ کادوها رسید.

از خوشحالی دست و پاهام تند تند می چرخیدند.

 بعد از اینکه احسان مرا باز کرد، یک پسر کوچولو بنام متین که لباس زرد و نارنجی پوشیده بود جلو آمد و گفت: «عجب کامیون قشنگی! چقدر چرخ های بزرگی داره. من عاشق کامیون هستم.»

 احسان نگاهی به من انداخت و آرام با خودش گفت: «این کامیون مال منه، مامان جونم به من هدیه داده. اما متین دوست داره با این بازی کنه! حالا باید چیکار کنم؟»

 مامان احسان که در حال بریدن کیک تولد بود وقتی ماجرا را دید گفت: «احسان جان! اگر دوست داشته باشی می‌تونی یه مدت کامیونتو به متین کوچولو امانت بدی. متین جان هم قول میده که از کامیونت مراقبت کنه تا خراب نشه، بعدش هم بهت پس میده‌».

 احسان که از پیشنهاد مامانش خوشحال شده بود به متین کوچولو گفت: «من این کامیون را تا یه هفته بهت امانت می‌دم تا باهاش بازی کنی. اما تو هم مراقب باش تا سالم بمونه.»

متین کامیون را گرفت و از خوشحالی چرخاشو چرخوند.

نویسنده: خانم فاطمه ادیب زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *