درست سر ساعت دوازده و نیم زنگ مدرسه خورد و بچهها به سمت کوچه حرکت کردند. من هم خیلی سریع بیرون رفتم طوری که وقتی مادر سرش را از روی ساعت بلند کرد، دید من خوشحال و خندان جلوی او ایستادهام.
همین که مرا دید با تعجب گفت: «چه عجب! امروز زودتر از همه بیرون اومدی». تازه یادم آمد، فراموش کردم میز و صندلیهای کلاس را مرتب کنم.
کیفم را با عجله باز کردم، دفتر دیکتهام را بیرون آوردم و به مادرم نشان دادم؛ گفتم: «مامان ببین امروز آقا معلّم دیکته گفت. فقط من دیکتهام را کامل و درست نوشتم، حتی رضا هم که دیکتهاش تقریباً بدون غلط بود چون نقطه کلمه “مهمان” را نگذاشته بود، آقا معلّم دیکته مرا انتخاب کرد. آقا معلّم از قبل گفته بود هر کسی دیکتهاش از همه بهتر باشد، یک کتاب داستان زیبا به او جایزه میدهم. من امتحانم را از همه بهتر دادم؛ حالا قرار است فردا جایزهام را بگیرم».
مامانم مرا بغل کرد و بوسید و گفت: «آفرین به پسر گلم». بعد دستم را گرفت و رفتیم خانه. از بعد از ظهر مدام به ساعت نگاه میکردم که ببینم کی ساعت شش میشود تا بابایم بیاید و دیکتهام را به او نشان بدهم.
ساعت شش و ربع بابا آمد، اوّل صبر کردم تا دست و صورتش را بشوید؛ بعد بنشیند و کمی استراحت کند؛ تا نشست، من هم دفترم را برداشتم و رفتم روی پاهایش نشستم. دیکتهام را نشان دادم وگفتم: «بابا جون ببین قرار است به خاطر اینکه دیکتهام را از همه بهتر نوشتم به من جایزه بدهند».
پدرم گفت: آفرین، دفترت را بده ببینم، همینطور که داشت دفتر را نگاه میکرد گفت: «راستی پسرم صابونِ با سین هم کف میکند؟»
اوّل متوجّه حرف بابایم نشدم. خودش گفت: « ببین عزیزم، صابون را با سین نوشتی». نگاه کردم دیدم عجب اشتباهی. گفتم: «ولی آقا معلّم که ندیده». بابایم گفت: «امّا حالا که خودت میدونی اشتباه نوشتی!»
سکوت کردم، نه بابایم در این باره چیزی گفت و نه من چیزی پرسیدم، امّا مدام به فکر جایزه، حرف بابایم و صابون با سین بودم.
شب، موقع خواب مدام وسوسه میشدم که غلط دیکتهام را با پاک کن درست کنم، امّا ….
فردا بدون اینکه بتوانم درست و حسابی صبحانه بخورم، با پدرم به مدرسه رفتم. بعد از زنگ آخر هم، اوّل میز و صندلیها را مرتب کردم، بعد رفتم پیش مادرم که بیرون منتظرم بود. همین که مادرم مرا دید، جلوی همه بغلم کرد و گفت: آفرین! از دیشب توی این فکر بودم که امروز چه کار میکنی. امّا وقتی جایزه را دست رضا دیدم، خیالم راحت شد که پسر من کار درست را انجام داده است.
من هم خوشحال از این حرف، با مادرم به سمت منزل راه افتادم.
در مسیر منزل، یاد تشکّر آقا معلّم و تشویق دوستانم و لبخند مادرم، چنان مرا خوشحال میکرد که هیچ جایزهای نمیتوانست جای آن را بگیرد.
نویسنده داستان: خانم نظری