گوش ­بادبزنی، موشی با گوش‌های خیلی بزرگ بود که در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کرد. گوش بادبزنی از اینکه گوش‌های خیلی بزرگی داشت، خیلی ناراحت بود.

یک روز وقتی داشت کنار برکه راه می‌رفت، خانم لاک‌پشت با نگرانی صدایش کرد و گفت: «گوش ­بادبزنی، لطفاً زود بیا اینجا، هنوز روی تخم‌هایم شن نریختم، الان آفتاب اونا رو خراب می‌کنه، خواهش می‌کنم با گوشات جلوی آفتاب رو بگیر تا من روشون شن بریزم».

گوش بادبزنی به خانم لاک‌پشت کمک کرد و خانم لاک‌پشت هم خیلی خوشحال شد و از او تشکر کرد.

گوش بادبزنی داشت به راهش ادامه می‌داد که دید مورچه در حال گریه‌ کردن است.

از مورچه پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

مورچه جواب داد: «آخه دونه‌ای که به خانه می‌بردم، افتاد تو برکه و خیس شد. دونۀ خیس شده را چه جوری ذخیره کنم؟»

گوش بادبزنی گفت: «ناراحت نباش، الان با گوشام باد می‌زنم تا خشک بشه».

مورچه خوشحال شد و بعد از خشک شدن دانه‌اش، از گوش بادبزنی تشکر کرد و رفت.

گوش بادبزنی روی تخته­ سنگی کنار برکه نشست و دوباره به خاطر گوش‌های بزرگش ناراحت شد.

پروانۀ دانا که در حال پرواز بود، وقتی ناراحتی گوش‌بادبزنی را دید، آمد و روی شانۀ او نشست.

پروانۀ دانا گفت: «سلام گوش بادبزنی، چرا ناراحتی؟»

گوش بادبزنی گفت: «سلام پروانۀ دانا، من از اینکه گوشای به این بزرگی دارم خیلی ناراحتم».

پروانۀ دانا خندید و گفت: «من امروز همۀ کارای تو رو دیدم، بگو ببینم چطوری به لاک‌پشت خانم و مورچه کمک کردی؟» گوش بادبزنی گفت: «خب معلومه دیگه، با گوشام!» گوش بادبزنی، یک دفعه خنده‌اش گرفت و گفت: «چه جالب! اصلاً فکر نکرده بودم!»

پروانۀ دانا گفت: «خدای مهربون این گوشای بزرگ رو به تو هدیه داده و با اونا می‌تونی به دیگران کمک کنی».

گوش بادبزنی که خیلی هیجان‌زده شده بود گفت: «خدایا ممنونم که این گوشای بزرگ رو به من دادی، من از اونا مراقبت می‌کنم».

نویسنده: خانم زینب عباسیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *