هوا گرم شده بود. بعضی از همسایه‌ها به مسافرت رفته بودند. یک روز صبح وقتی در زدند، امید در را باز کرد. خانم همسایه بود، گفت: «سلام امید جان، ما داریم می­ریم مسافرت، به مادرت گفته بودم چند روزی زحمت آب دادن این گلدون با شما باشه» این را گفت و گلدانش رو کنار باغچه گذاشت و با عجله رفت.

بعد از ظهر همان روز، امید و برادر کوچکش به حیاط رفتند تا توپ‌بازی کنند. امید توپ را محکم شوت کرد، توپ مثل برق از کنار پای برادرش گذشت و کنار گلدانِ امانتیِ همسایه به دیوار خورد.

امید و برادرش مسیر توپ را دنبال کردند و رنگشان پرید، اما بعد نفس راحتی کشیدند و با هم گفتند: «وای نزدیک بود به گلدون همسایه بخوره! عجب شوتی بود!» امید گفت: «باید از مادر بخواهیم تا جای گلدون را عوض کنه.»

امید هر چه مادر را صدا کرد، جوابی نشنید. با برادرش به داخل خانه رفتند و دیدند مادر مشغول نماز خواندن است. آنها هم نشستند تا نماز مادر تمام شد.

آن وقت از مادر خواستند تا برای جابه‌جا کردن گلدان به آنها کمک کند. مادر گفت: «خیلی خوشحالم که شما مراقب گلدون همسایه بودید.» و امید و برادرش را بوسید.

نویسنده: خانم زینب عباسیان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *