کفشدوزک پر زد . روی کلاه سبز توت فرنگی کوچولو نشست و گفت: «می آیی بازی؟»
توت فرنگی گفت: «نه ! امروز حوصله بازی ندارم.»
کفشدوزک گفت: « چرا؟ چیزی شده؟ ناراحتی؟»
توت کوچولو نگاهی به سبد چوبی کنار مزرعه انداخت وگفت:« بله!ناراحتم! آخه امروز چند تا از دوستانم را از بوته ی خودمان و بوته کناری چیدند.»
کفشدوزک گفت:«از وقتی من توی این مزرعه هستم یک عالمه توت چیده شدند و از اینجا رفتند.این که ناراحتی ندارد کوچولو!»
توت فرنگی کوچولو خودش را تکانی داد و کفشدوزک روی برگ روبه روی او رفت. توت کوچولو گفت: «آخه من دوست دارم همیشه روی بوته کنار تو و دوستانم باشم. حتما چند وقت دیگر بقیه دوستانم می روند و بعدش هم خودم!»
توت قرمزِ کم رنگِ همسایه که حرف های آن هارا می شنید گفت:
« من هم اینجا خیلی خوشحالم؛دوست دارم بمانم. ولی همه ی ما یک روز از اینجا می رویم.»او ادامه داد:«یادت هست چند روز قبل یکی از توت های بوته که خیلی رسیده بود، پژمرده شد.اگر زیر برگ نبود و دیده می شد و او را چیده بودند، پژمرده نمی شد.»
کفشدوزک دوباره رفت روی کلاه توت کوچولو وگفت «راست می گوید! تازه! تو که هنوز نرسیده ای!کوچولویی و همین جا کنار ما هستی.»
توت کوچولو به اونگاه کرد و لبخندی زد.او تا آن موقع فقط به فکر بازی کردن با کفشدوزک و تاب خوردنش روی بوته و قایم شدن زیر برگ های آن بود.کمی به حرفهای کفشدوزک و توت کمرنگ فکر کرد.توی فکر بود بود،که کفشدوزک گفت:« خوب، کوچولو جان! حالا بیا بازی کنیم.»
کفشدوزک شاخه ی بالاسر توت کوچولو را گرفت، پر زد و این ور و ان ور رفت.
خودش هم روی کلاه توت نشست و دوتایی تاب می خوردند.
توت کم رنگ گفت: «از وقتی که توت کوچولو قرمز شده، شما دوتا شبیه هم شده اید! دو تا کوچولوی قرمز خال خالی!»
توت کوچولو گفت:«اره! اما چند وقت دیگر من بزرگ می شوم و دیگه شبیه هم نیستیم.»
سه تایی خندیدند و یک عالمه بازی کردند. روز ها گذشت و توت کوچولو بزرگ و بزرگ تر شد.هر روز با کفشدوزک و بقیه توت ها بازی می کرد.
خیلی وقت ها توت ها در سبد چوبی چیده می شدند . ولی توت فرنگی، بعد از آن روز، دیگراز چیده شدن ناراحت نبود.
نویسنده: خانم زینب شهسواری